شعری که واقعا


از همان روزی که دست حضرت « قابیل »


گشت آلوده به خون حضرت « هابیل »


از همان روزی که فرزندان « آدم »


زهر تلخ دشمنی به خونشان جوشید ؛


آدمیت مُرد !



گرچه آدم زنده بود !


از همان روزی که « یوسف » را برادران به چاه انداختند


از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند



آدمیت مرده بود ...


بعد ؛ دنیا ، هی پر از آدم شد و این آسیاب ،


گشت و گشت ؛


قرن ها از مرگ آدم هم گذشت ؛



ای دریغ ، ... آدمیت برنگشت .


قرن ما ، روزگار مرگ انسانیت است .


سینة دنیا ، ز خوبی ها ، تهی است


صحبت از آزادگی ؛ پاکی ؛ مروت ، ابلهی است


صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست ؛



قرن « موسی چمبه » هاست


من که از پژمردن یک شاخه گل ؛


از نگاه ِ ساکت ِ یک کودک بیمار ؛


از فغان یک قناری در قفس ؛


از غم یک مرد ، در زنجیر ؛


حتی ؛ قاتلی برادر !


اشک در چشمان و بُغضم در گلوست ،


واندراین ایام ؛ زهرم در پیاله ، زهر مارم در سبو است



مرگ او را از کجا باور کنم ؟ ...


صحبت از پژمردن یک برگ نیست ؛


فرض کن ، مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست ؛


فرض کن ، یک شاخه گل هم در جهان هرگز نَرُست ؛


فرض کن ، جنگل بیابان بود ، از روز نخست ،


در کویری سوت و کور ؛


در میان مردمی با این مصیبتها ، صبور


صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق ؛


گفتگو از مرگ انسانیت است.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد